۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

در ابتداي ارديبهشت... زيباترين ماه سال...

ريحانه جان و رستاي عزيز... سلام
چه بسا نزديك است كه فردا به خانه مي‌آييد. خانه‌اي كه براي ريحانه، آشناي سخت بوده و براي رستا ناآشناي هميشگي خواهد بود... ريحانه جان تو از آن موقع كه پايت به اين خانه رسيد سختي ديده‌اي. روزهايت رنگ سابق نداشتند و به سختي عشق را لابه لاي آن هجوم ناآشناي حيات، زنده نگه داشته بودي. و رستا تو كه نديده و نشناخته، فرزند اين خانه شدي. رستا جان، اينجا خانه ماست. جايي كه ريحانه و من، مادر و پدرت، با تو زير سقف آن خواهيم زيست. اينجا جايي‌ست كه بقيه را فاميل مي‌كند، همسايه مي‌كند، دوست مي‌كند، آشنا مي‌كند و غريبه مي‌كند و ما را خانواده. اين ديوارها ما را از بقيه جدا مي‌كنند؛ مادرت، تو و مرا. اين «ما» شدن يك فرصت طلايي‌ست در زندگي اگر غنيمتش شماريم و بشناسيم و بسازيم و قدر بدانيم و حفظش كنيم. فرقي نمي‌كند كدام ديوار و كدام سقف باشد، فرقي نمي‌كند اين ديوار و اين سقف پيرامون ما و بالاي سرمان باشد يا نه! اصلا اين سنگ‌ها و سيمان‌ها نمادند و ظاهرِ خانه مايند، مهم ماييم... مادرت، تو و من. ما جز آرامش و سعادت در اين خانه نمي‌جوييم. هر كدام‌مان هر جا كه برويم و هر كسي كه باشيم، به يك اندازه عضو اين خانه‌ايم و در آن با شربت محبت براي هم آرامش روزها را به ارمغان خواهيم آورد.
و ريحانه، تو، كه چراغ خانه‌مان هستي و چشمه زلال عشق‌مان به خانه. تو كه محبتت ريسمان اتصال ماست به ما. من به تو، رستا به من و تو به رستا. تو كه خنده‌هايت تميزي خانه است و نگاهت مرتب بودن آن. تو كه بيرون هر چه باشي و هر جا كه بروي در خانه منحصربه فردي... مادري... تو بزرگترين‌هاي زندگي‌ام بوده‌اي و اينك با فرزندي در بغل به خانه مي‌آيي ...
و من چقدر اضطراب دارم... چقدر برنامه براي آمدنتان داشتم ولي اين بار هم به ناگهاني هميشه آمدي. و چقدر برنامه‌ها براي بودنت در ذهن مي‌پرورانم. نمي‌دانم پس از اين همه روز بهار و نسيم و آفتاب و ابر و باران و شكوفه و سبزي درختان و خيسي خيابان را نديدن؛ پس از اين همه ماه بي‌كتاب و بي‌شعر و بي‌قصه و بي‌قلم زيستن؛ پس از اين همه نبودن‌ها در ميهماني‌ها و سفرها و گردش‌ها و حتي اينترنت؛ بعد از اين همه درد و گريه و رنج و بي‌خوابي و ..؛ پس از اين همه روزهاي عجيب و شلوغ تو را با چه سيراب كنم؟ با بهار، كتاب يا طبيعت؟ اين سه عنصر وجود تو و يا خنده شيرازه آنها... و چقدر مي‌ترسم از اينكه نتوانم خنده را براي هميشه در لبانت نگهدارم. كاش توانايي‌هاي تمام مردان ايده‌آل دنيا در من بود تا هر لحظه‌ات را پر از خنده و نشاط و اميد و عشق مي‌كردم ولي چه كنم كه نيستم و در حدم هم گاه كمتر مي‌توانم.

به خانه خوش مي‌آييد... در ابتداي ارديبهشت... زيباترين ماه سال...
كاش مي دانستيد كه چقدر منتظرم...

مهدي

۳ نظر:

آسمان گفت...

اگر می دونستید که ما هم چقدر منتظریم :)
البته می دونیم که به گرد انتظار شما هم نمی رسیم :)

ناشناس گفت...

mashalla be in bacheye naz :************

حسن گفت...

ببخشین آقا میذارین دخترتون با دخترمون بازی کنه؟