ريحانه جان و رستاي عزيز... سلام
چه بسا نزديك است كه فردا به خانه ميآييد. خانهاي كه براي ريحانه، آشناي سخت بوده و براي رستا ناآشناي هميشگي خواهد بود... ريحانه جان تو از آن موقع كه پايت به اين خانه رسيد سختي ديدهاي. روزهايت رنگ سابق نداشتند و به سختي عشق را لابه لاي آن هجوم ناآشناي حيات، زنده نگه داشته بودي. و رستا تو كه نديده و نشناخته، فرزند اين خانه شدي. رستا جان، اينجا خانه ماست. جايي كه ريحانه و من، مادر و پدرت، با تو زير سقف آن خواهيم زيست. اينجا جاييست كه بقيه را فاميل ميكند، همسايه ميكند، دوست ميكند، آشنا ميكند و غريبه ميكند و ما را خانواده. اين ديوارها ما را از بقيه جدا ميكنند؛ مادرت، تو و مرا. اين «ما» شدن يك فرصت طلاييست در زندگي اگر غنيمتش شماريم و بشناسيم و بسازيم و قدر بدانيم و حفظش كنيم. فرقي نميكند كدام ديوار و كدام سقف باشد، فرقي نميكند اين ديوار و اين سقف پيرامون ما و بالاي سرمان باشد يا نه! اصلا اين سنگها و سيمانها نمادند و ظاهرِ خانه مايند، مهم ماييم... مادرت، تو و من. ما جز آرامش و سعادت در اين خانه نميجوييم. هر كداممان هر جا كه برويم و هر كسي كه باشيم، به يك اندازه عضو اين خانهايم و در آن با شربت محبت براي هم آرامش روزها را به ارمغان خواهيم آورد.
و ريحانه، تو، كه چراغ خانهمان هستي و چشمه زلال عشقمان به خانه. تو كه محبتت ريسمان اتصال ماست به ما. من به تو، رستا به من و تو به رستا. تو كه خندههايت تميزي خانه است و نگاهت مرتب بودن آن. تو كه بيرون هر چه باشي و هر جا كه بروي در خانه منحصربه فردي... مادري... تو بزرگترينهاي زندگيام بودهاي و اينك با فرزندي در بغل به خانه ميآيي ...
و من چقدر اضطراب دارم... چقدر برنامه براي آمدنتان داشتم ولي اين بار هم به ناگهاني هميشه آمدي. و چقدر برنامهها براي بودنت در ذهن ميپرورانم. نميدانم پس از اين همه روز بهار و نسيم و آفتاب و ابر و باران و شكوفه و سبزي درختان و خيسي خيابان را نديدن؛ پس از اين همه ماه بيكتاب و بيشعر و بيقصه و بيقلم زيستن؛ پس از اين همه نبودنها در ميهمانيها و سفرها و گردشها و حتي اينترنت؛ بعد از اين همه درد و گريه و رنج و بيخوابي و ..؛ پس از اين همه روزهاي عجيب و شلوغ تو را با چه سيراب كنم؟ با بهار، كتاب يا طبيعت؟ اين سه عنصر وجود تو و يا خنده شيرازه آنها... و چقدر ميترسم از اينكه نتوانم خنده را براي هميشه در لبانت نگهدارم. كاش تواناييهاي تمام مردان ايدهآل دنيا در من بود تا هر لحظهات را پر از خنده و نشاط و اميد و عشق ميكردم ولي چه كنم كه نيستم و در حدم هم گاه كمتر ميتوانم.
به خانه خوش ميآييد... در ابتداي ارديبهشت... زيباترين ماه سال...
چه بسا نزديك است كه فردا به خانه ميآييد. خانهاي كه براي ريحانه، آشناي سخت بوده و براي رستا ناآشناي هميشگي خواهد بود... ريحانه جان تو از آن موقع كه پايت به اين خانه رسيد سختي ديدهاي. روزهايت رنگ سابق نداشتند و به سختي عشق را لابه لاي آن هجوم ناآشناي حيات، زنده نگه داشته بودي. و رستا تو كه نديده و نشناخته، فرزند اين خانه شدي. رستا جان، اينجا خانه ماست. جايي كه ريحانه و من، مادر و پدرت، با تو زير سقف آن خواهيم زيست. اينجا جاييست كه بقيه را فاميل ميكند، همسايه ميكند، دوست ميكند، آشنا ميكند و غريبه ميكند و ما را خانواده. اين ديوارها ما را از بقيه جدا ميكنند؛ مادرت، تو و مرا. اين «ما» شدن يك فرصت طلاييست در زندگي اگر غنيمتش شماريم و بشناسيم و بسازيم و قدر بدانيم و حفظش كنيم. فرقي نميكند كدام ديوار و كدام سقف باشد، فرقي نميكند اين ديوار و اين سقف پيرامون ما و بالاي سرمان باشد يا نه! اصلا اين سنگها و سيمانها نمادند و ظاهرِ خانه مايند، مهم ماييم... مادرت، تو و من. ما جز آرامش و سعادت در اين خانه نميجوييم. هر كداممان هر جا كه برويم و هر كسي كه باشيم، به يك اندازه عضو اين خانهايم و در آن با شربت محبت براي هم آرامش روزها را به ارمغان خواهيم آورد.
و ريحانه، تو، كه چراغ خانهمان هستي و چشمه زلال عشقمان به خانه. تو كه محبتت ريسمان اتصال ماست به ما. من به تو، رستا به من و تو به رستا. تو كه خندههايت تميزي خانه است و نگاهت مرتب بودن آن. تو كه بيرون هر چه باشي و هر جا كه بروي در خانه منحصربه فردي... مادري... تو بزرگترينهاي زندگيام بودهاي و اينك با فرزندي در بغل به خانه ميآيي ...
و من چقدر اضطراب دارم... چقدر برنامه براي آمدنتان داشتم ولي اين بار هم به ناگهاني هميشه آمدي. و چقدر برنامهها براي بودنت در ذهن ميپرورانم. نميدانم پس از اين همه روز بهار و نسيم و آفتاب و ابر و باران و شكوفه و سبزي درختان و خيسي خيابان را نديدن؛ پس از اين همه ماه بيكتاب و بيشعر و بيقصه و بيقلم زيستن؛ پس از اين همه نبودنها در ميهمانيها و سفرها و گردشها و حتي اينترنت؛ بعد از اين همه درد و گريه و رنج و بيخوابي و ..؛ پس از اين همه روزهاي عجيب و شلوغ تو را با چه سيراب كنم؟ با بهار، كتاب يا طبيعت؟ اين سه عنصر وجود تو و يا خنده شيرازه آنها... و چقدر ميترسم از اينكه نتوانم خنده را براي هميشه در لبانت نگهدارم. كاش تواناييهاي تمام مردان ايدهآل دنيا در من بود تا هر لحظهات را پر از خنده و نشاط و اميد و عشق ميكردم ولي چه كنم كه نيستم و در حدم هم گاه كمتر ميتوانم.
به خانه خوش ميآييد... در ابتداي ارديبهشت... زيباترين ماه سال...
كاش مي دانستيد كه چقدر منتظرم...
مهدي
۳ نظر:
اگر می دونستید که ما هم چقدر منتظریم :)
البته می دونیم که به گرد انتظار شما هم نمی رسیم :)
mashalla be in bacheye naz :************
ببخشین آقا میذارین دخترتون با دخترمون بازی کنه؟
ارسال یک نظر