۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

کیه کیه در می زنه... من دلم می لرزه...

چه زود داره خاطره می شه اون روزهایی که بین صفحه های کتاب های راهنمای بارداری دنبال هفته ای می گشتم که حرکاتت رو حس کنم... دل توی دلم نبود! و وای که کتاب ها می گفتند "چنانچه فرزند اولتان را باردارید این احساس را چند هفته دیرتر تجربه خواهید کرد"


اولین بار توی مترو بود، واگن بانوان... خیس اشک شدم از شوق و پدرت بعد از پیاده شدن نگران که «چیه له شدی؟ شلوغ بود؟» مثل این بود که یه خرگوش لیسیده باشه منو! هفته ها می گذشت و ضربه ها محکمتر می شد انگار توی دریا بودم. ضربه ها را درست مثل موج حس می کردم. گاهی آروم گاهی کوبنده.


الان چند هفته است که حسابی جات تنگ شده. می کشی خودت رو از این طرف به اون طرف. بالا و پایین می ری و حرکاتت مثل ضربه های توپ بسکتبال شده.


امروز روز آخره... یادم رفته و هیچ تصوری ندارم از این که درون من نباشی...


منتظرتم و دلتنگ... دلتنگ نگاه فردات و ضربه های امروزت...


این لحظه لحظه عجیبی ست. همین...
ریحان

هیچ نظری موجود نیست: