۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

اي افسوس...


رستاي من هنوز حافظه دراز مدتي نداري كه چيزي به خاطر آوري. شايد تنها اگر جسم بي‌جانش را ببيني دست‌هايت را از شادي تكان دهي، به شانه‌هاي من زني، بچرخي و بخواهي به آغوشش بروي. آغوشي كه ديگر گرم نيست... اي افسوس... اما من برايت خواهم گفت بارها... كسي كه رفت... كسي كه اي كاش... كسي كه افسوس...
مامان‌جون... هم او كه تو اولين نتيجه‌اش بودي، دومين زن قشنگ* دنياي من! مهربان، نه فقط همين مهربان با پنج حرف كه با همه حرف‌هايي كه مي‌توان زد... و چقدر ذوق ديدن تو را داشت چه قبل از اينكه به دنيا بيايي و چه حالا كه انقدر شيرين شدي، از ديدنش ذوق مي‌كردي و ماما مي‌گفتي و بعد هم خنده.
مامان جون... كه همين عصر يكشنبه كه مامان خسته از دانشگاه آمد، ديد كه در آغوشش هستي و از همه جا بي‌خبر... همه‌مان... همه... چه كسي فكرش را مي‌كرد كه دوشنبه صبح آغوشش سرد شده باشد.
اي افسوس...
مامان جون، كسي كه در روزگار بي‌مهري مادرهاي بي‌خيالي كه بي‌جهت بچه‌هاي شيرخشكي بزرگ مي‌كنند نه فقط براي بچه‌ها و نوه‌هاي خودش كه براي همه همسايه‌ها و فاميل‌ها و اصلا هر غريبه‌اي كه به واسطه انسانيت آشنا حساب مي‌شد، مامان‌جون بود.
دغدغه آسايش ما را داشت و هرچه مي‌كرد براي آسايشمان بود و حالا هر جاي زندگي‌هايمان را مي‌بينيم از سبزي‌ها و بادمجان‌هاي سرخ‌شده توي فريزر گرفته تا چادرنمازهايمان، ملحفه تشك‌ها، ... همه، همه‌ي جاي سلامت و شادي زندگي‌هامان از اوست. از دعاهايش، از نمازهايي كه از درد پا و كمر پشت ميز مي‌خواند. اما از غيرتش هيچ وقت آرام نگرفت و هميشه پويا بود به كار كردن.
چهره‌اي كه حالا مدام در جلوي ذهن همه ماست. خندان است. نه از اين خنده‌هاي معمولي، شيرين، عسل، تا عمق جانت را شيرين مي‌كرد. نه اينكه تنها نبود نه اينكه غصه نداشت كه شادي‌اش همه از ديدن ما بود از همين رو بدون لبخند نديده بودمش. عصبي با صداي بلند، مدعي، نامهربان، نه... نه... هرگز چنين نبود.
مامان‌جون... كه يك عمر عاشق بود. عاشق «عباس آقا»... نه از جنس لاو تركاندن‌هاي امروزي، عشقش از جنسي بود كه خط اتوي عباس آقا آن را بازگو مي‌كرد و بانو... بانو... كردن‌هاي عباس آقا آن را فرياد. حالا مامان‌جون آرام گرفته است... آرامِ آرام كنار عباس آقا. كه يك عمر كمتر از گل به او نگفت و مامان‌جون در اين 16 سالي كه عباس آقا نبود از گل كمتر زياد شنيد... اي افسوس... اي دريغ... اي كاش...
مامان‌جون... زرنگ بود و پاكيزه از هماني كه مي‌گويند نيمي از ايمان است. تميز... لباس‌هايش... كمدش... اتاقش... آآآخ! آآآخ! آن اتاق، بدون تو درد دارد. آن حياطِ آب و جارو كشيده با گل‌هاي شمع‌داني و ناز، آن حوض آبيِ بي‌ماهي.
رستاي من در اين روزگارِ مادرهاي بزك‌كرده و بي‌عار، مامان‌جون جواهري بود از نجابت. حالا كه حتي مانتوها آستين‌كوتاه شده‌اند من نديدم پيراهن آستين‌كوتاه بپوشد و روسري‌اش كه جزيي از آن چهره خندان است.
... روسري‌ات را به من بده آنجا خدا موهايت را نوازش مي‌كند. حالا كه جيب‌هايت پر از شكلات نيست، خدا جيب‌هايت را با نور پر خواهد كرد (انشالله).
رستا جان، تو به دنيايي آمدي كه بعضا از شش جهت با ناسزا و بي‌ادبي‌ها محصور مي‌شوي! نقل و نبات... اما مامان‌جون گلي بود كه حتي وقتي پوشكت را خراب مي‌كردي مي‌گفت: «بدحرفه! بدحرفه! خريت مي‌كنم ننه، فكر كنم رستا بيرون رفته!»
نه مامان‌جون خريت نكردي، خانومي كردي، همه عمر... و حالا رفته‌اي در اوج همانطور كه هميشه مي‌خواستي.
يك قطره از درياي عشق و محبت و بخشندگي و ادب و پاكيزگي و نجابتت را داشته باشيم برايمان بس است.
خدايا به دلِ رحم و نازك مامان‌جونمان رحم كن كه «ارحم الراحمين»ي...
دلت را نتوانستيم آنطور كه شايسته بود در اين دنيا شاد كنيم. براي شادي روحت در آن دنيا دعا مي‌كنيم.
تو هم برايمان دعا كن، مثل هميشه. حلالمان كن. حلال.


پانوشت: * «قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال» (سهراب سپهري)
پ.ن:
1. براي شادي روحش فاتحه بخونيد.
2. مامان‌جون يك دفعه، به ناگهان در هفتادودو سالگي از پيش‌مان رفت.
3. اگر رستا نبود از غم اين مصيبت دغ كرده بوديم. به دنيا آمدن رستا... اصفهان آمدنمان... خدايا حكمتت را...
4. قدر «مامان‌جون‌»هاتون رو داشته باشيد، قبل از اينكه دير بشه.

۱۳ نظر:

Unknown گفت...

سلام؛

خدا صبر بده به بازماندگان "مامان جون"

بهشت حقيره براي بودن در زير پاي چنين "مامان جون" هايي.

براي شادي روح‌شون دعا مي كنم.

محسن پ.ن

معین گفت...

خدا رحمت کنه...

حمیدرضا گفت...

امیدوارم روحشون قرین رحمت باشه

علی گفت...

روحشون پر بشه از نور خدا انشاءلله

راضیه گفت...

خدا رحمتشون کنه

سید فواد علوی گفت...

خداوند ایشون رو بیامرزه و با اولیا و انبیا محشور کنند .
از خدا برای شما و تمامی بازماندگان صبر طلب می کنم .
انشاالله غم آخرتون باشه

Unknown گفت...

خدا بیامرزه

سین.میم گفت...

امان از خاطره ها
امان از روزهایی که بازگشتی ندارند
کاش می شد داستان را از اول نوشت
کاش می شد کنارتان باشم
.
.
.

الهام گفت...

خدا حتما رحمتش میکنه که یکی از نشانه های لطف و مهربونی اش بوده و حالا بردتش پیش خودش :(
و و واقعا رستا های این دوره زمونه حسرت خیلی چیزها رو خواهند خورد و از خیلی چیزها فقط خاطره هایی خواهند شنید :(
اگر ما بچه های دهه 50 60 خودمونو نسل سوخته میدونیم اما بچه های این دوره زمونه از خیلی از لذتهایی که ما بدون اینکه بدونیم چقدر ارزشمند هستند ازشون استفاده کردیم ،محروم میشوند.

HoPe گفت...

خدا رحمت کنه

امیرحسین استیری گفت...

سلام

می فهمم
اما باید جشن گرفت که چنین آدمهایی آمدند و زندگی کردند و خندیدند و خنداندند و زیستن را به دیگران آموختند و مهربانی هایشان را دریغ نکردند و بعد آراام گرفتند.
این زیستن مبارک را باید جشن گرفت!

mijIT گفت...

خدا بیامرزدشون

زهراق گفت...

واقعا متاسفم.بهتون تسليت ميگم.