۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
محرم 1389
امروز چهارمین و آخرین روزی است که مهدی خونه نیست. توی این چهارروز رستا انرژی چهارهفته ام رو گرفت.
سه شنبه شب یه مراسم عزاداری بردمش. اول از دیدن یه عالم آدم مشکی بغض کرد و بعد که آشنا شد شروع کرد به بلند بلند آواز خوندن تا اونجایی که مجبور شدم ببرمش مهد کودک اون مراسم. البته بعد هم چراغ ها رو خاموش کردند که دیگه اصلا جای ما اونجا نبود. بچه های قد و نیم قد همه برا خودشون بازی میکردند. حتی یه بچه یک و نیم ساله بود که مامانش گذاشته بودش و رفته بود و هر از گاهی میومد بهش سر میزد. اما رستا ترجیح میداد تمام مدت به من بچسبه و ستاره ی دریاییش رو بخوره اونم نه روی زمین که توی بغل و در حال رژه رفتن. خلاصه اینکه از کت و کول افتادم. البته آخرش نتونست لذت لیسیدن اسباب بازی های جدید رو نادیده بگیره که اونم برا خودش دردسری بود. اینم از شرکت در مراسم امسالمون. پارسال هم به خاطر بارداری و از ترس آنفولانزای خوکی و همین طور بی ماشینی همهش خونه بودم :( البته یه همسایه ی با معرفت(خانم کهنسال) داشتیم که هرنذری که میگرفت ما را هم سهیم میکرد. آخ آخ آدم باردار باشه دلش هم نذری بخواد! خدا خیرش بده. امسال رو داشتم میگفتم... البته امسال به لطف حضور مامانم اینا اوضاع بهتر بود اما همیشه یه پای معامله لنگه. نبودن مهدی و غیر قابل پیش بینی بودن رستا من را به صرافت خانه نشینی انداخت. و این درحالی بود که تیم هواداران رستا هم هرکدوم مشغول برنامه های خودشون بودند و این یعنی اغلب صبح تا شب و شب تا صبح با هم تنها بودیم. سخت ترین بخش خوابش بود. به خصوص که مهدی تو این زمینه خیلی حرفه ای شده. و رستا هم ازش حساب می بره اما از من نه!
و اما خود رستا!
داره خودش رو برای مسابقات جهانی کلاغ پر آماده میکنه. "نیست" و "کو" را با دستاش نشون میده. وقتی براش آواز و یا شعر میخونم زیر لب باهام میخونه! نمیدونم این "کنجکاوی دهانی" کی تموم میشه. چیزی نیست که تاحالا امتحانش نکرده باشه. بلده چه جوری خودش رو لوس کنه. از کلاه خوشش نمی یاد. مدام یه چیزی برمیداره و دستشو دراز میکنه طرفم که بگیر. اونم با چه لبخندی. بعد که داد و تشکر کردم، خوشحال میشه و دست میزنه و بعد هی خودش رو میکوبه زمین که پسم بده! همین حالت رو که "خودش رو نشسته به زمین میکوبه" وقتی که تلویزیون سینه زنی نشون می ده هم داره. خودش رو به بالا پرتاب میکنه و می کوبه زمین، دست میزنه و منم میگم حسین حسین! غش میکنه از خنده!
پ.ن:
- مهدی این چند روز را برای سر زدن به خانوادش رفته بود.
- البته که مهدی هفته ای یک روز و دو شب و یا دو روز و سه شب خونه نیست. اما سختی این چند روز به خاطر تعطیلی مناسبت دارش بود که حسابی من را دست تنها کرده بود.
۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه
پدر بودن، آن هم در عنفوان جواني... يا «هيچ راهي بنبست نيست... چون هميشه ميتوان راهي ساخت...»
مدتهاست نگرشم به زندگي از نگرشي خطي و پيوسته به نگرشي گسسته و دورهاي تغيير كرده است. تصور اينكه زماني خواهد رسيد كه زندگيام در مسيري يكنواخت، رو به مطلوب سير خواهد كرد، ديگر برايم عجيب شده است. به وجود مراحل مختلف، گسسته و گاه كاملا متضاد در زندگي ايمان آوردهام؛ به اينكه اولا زندگي از راهي به راهي و از منزلي به منزلي در تغيير است. دوم اين كه هيچ منزلي ابدي و هيچ راهي هميشگي نيست و سوم اينكه در هر دورهاي بايد بهترين بود و تصورات دوره قبل و تخيلات دوره بعد را دور ريخته، به زندگي پرداخت. در اين نوشته قصد دارم داستاني كوتاه از روند سازگاريام با اين دوره سخت بيان كنم.
روند زندگي من بعد از آمدنمان به اصفهان، دوره جديدي را شروع كرده است:
روند زندگي من بعد از آمدنمان به اصفهان، دوره جديدي را شروع كرده است:
۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه
هشت
رستای هشت ماههی ما دختری است با 4 دندان که میتونه بایسته و چند قدمی رو مستقل راه بره. اسم اسباببازیهاش رو میدونه. رنگها رو میشناسه. هنوز به خوابیدن در کالسکه عادت داره و شبها برای اینکه توی تختش بگذاریمش مصیبت داریم. تا صبح بارها بیدار میشه و به کمتر از شیر رضایت نمیده و این ماجرا آن قدر ادامهدار شده که بعضا صبر مهدی ِ صبور ما رو تمام میکنه! عاشق حمام کردنه. همین که صدای دوش حمام میاد چهار دستوپا سرعتی خودش رو می رسونه به در حمام. در به دست آوردن خواستههاش خیلی سرسخته. خرد کردن دستمال کاغذی و کاغذ رو خیلی دوست داره. به این صورت که دستمال را خرد میکنه و خردهها را خرد و تا ریزترین مرحله کارش رو ادامه میده. استعداد خوبی در پیدا کردن کوچکترین آشغالها از روی فرش داره. بعضیهاشون آنقدر کوچکند که نمیتونه برداره. اون وقته که با زبونش وارد عمل میشه جهت لیس زدن!همهی حرفهایی که این روزها میزنه یک "د" مشدد هم داره و کلماتی نامفهوم رو ندانسته ولی بلند ادا میکنه.
ما هشت ماه شاهد به دست آوردن تدریجی، لحظه به لحظه و آرام آرام هر کدوم از این خصوصیات بودیم. ذره ذره با قد کشیدن دندونهاش شوقمون قد کشیده و سانتیمتر به سانتیمتر افزایش توانایی حرکت کردنش ما رو کیلومترها پرواز داده. با هر حرفی که تونسته ادا کنه انگار هزارهزار کتاب خوندیم و با رشدی که از خودش نشون داده انگار ما هم بزرگ شدیم.
۱۳۸۹ آبان ۱۸, سهشنبه
راز عشق به نوه
نميدونم اين پدربزرگها و مادربزرگها چه عشقي در سينه دارند كه اين جوري با نوهشون گرم ميگيرن و ساعتها باهاش بازي ميكنند. كاري كه منِ پدر نهايت 15 دقيقه بتونم با اشتياق و ذوق انجام بدم. پدر شدن مطمئنا تجربه بزرگ و منحصربهفردي براي هر كسي ميتونه باشه ولي فكر كنم پدربزرگ شدن به مراتب لذت بيشتري داشته باشه.
به قول يكي از دوستان پدربزرگ رستا، پدربزرگها و مادربزرگها به دو دليل نوههاشون رو بيشتر از همه چي دوست دارند:
اول اينكه نوه سود ِ دارايي حساب مي شه و سود هميشه شيرينتر از خود داراييه!
دوم اينكه نوه دشمن ِ دشمن آدمه! يه جورايي دشمن مشترك داره با آدم و اين يعني دوستي!
پ.ن:
1. اين پست تشكر كوچكي است از الطاف و زحمات بيدريغ پدربزرگ رستا كه انصافا مثل كوهي بزرگوارانه دست گل نوشكفته و كوچك ما رو ميگيره و لبخند رو بر لبهاش نقش ميبنده.
2. تشكر از مادربزرگش نياز به يك پست جداگانه و بسيار طولاني دارد!
۱۳۸۹ مهر ۲۰, سهشنبه
اي افسوس...
رستاي من هنوز حافظه دراز مدتي نداري كه چيزي به خاطر آوري. شايد تنها اگر جسم بيجانش را ببيني دستهايت را از شادي تكان دهي، به شانههاي من زني، بچرخي و بخواهي به آغوشش بروي. آغوشي كه ديگر گرم نيست... اي افسوس... اما من برايت خواهم گفت بارها... كسي كه رفت... كسي كه اي كاش... كسي كه افسوس...
مامانجون... هم او كه تو اولين نتيجهاش بودي، دومين زن قشنگ* دنياي من! مهربان، نه فقط همين مهربان با پنج حرف كه با همه حرفهايي كه ميتوان زد... و چقدر ذوق ديدن تو را داشت چه قبل از اينكه به دنيا بيايي و چه حالا كه انقدر شيرين شدي، از ديدنش ذوق ميكردي و ماما ميگفتي و بعد هم خنده.
مامان جون... كه همين عصر يكشنبه كه مامان خسته از دانشگاه آمد، ديد كه در آغوشش هستي و از همه جا بيخبر... همهمان... همه... چه كسي فكرش را ميكرد كه دوشنبه صبح آغوشش سرد شده باشد.
اي افسوس...
مامان جون، كسي كه در روزگار بيمهري مادرهاي بيخيالي كه بيجهت بچههاي شيرخشكي بزرگ ميكنند نه فقط براي بچهها و نوههاي خودش كه براي همه همسايهها و فاميلها و اصلا هر غريبهاي كه به واسطه انسانيت آشنا حساب ميشد، مامانجون بود.
دغدغه آسايش ما را داشت و هرچه ميكرد براي آسايشمان بود و حالا هر جاي زندگيهايمان را ميبينيم از سبزيها و بادمجانهاي سرخشده توي فريزر گرفته تا چادرنمازهايمان، ملحفه تشكها، ... همه، همهي جاي سلامت و شادي زندگيهامان از اوست. از دعاهايش، از نمازهايي كه از درد پا و كمر پشت ميز ميخواند. اما از غيرتش هيچ وقت آرام نگرفت و هميشه پويا بود به كار كردن.
چهرهاي كه حالا مدام در جلوي ذهن همه ماست. خندان است. نه از اين خندههاي معمولي، شيرين، عسل، تا عمق جانت را شيرين ميكرد. نه اينكه تنها نبود نه اينكه غصه نداشت كه شادياش همه از ديدن ما بود از همين رو بدون لبخند نديده بودمش. عصبي با صداي بلند، مدعي، نامهربان، نه... نه... هرگز چنين نبود.
مامانجون... كه يك عمر عاشق بود. عاشق «عباس آقا»... نه از جنس لاو تركاندنهاي امروزي، عشقش از جنسي بود كه خط اتوي عباس آقا آن را بازگو ميكرد و بانو... بانو... كردنهاي عباس آقا آن را فرياد. حالا مامانجون آرام گرفته است... آرامِ آرام كنار عباس آقا. كه يك عمر كمتر از گل به او نگفت و مامانجون در اين 16 سالي كه عباس آقا نبود از گل كمتر زياد شنيد... اي افسوس... اي دريغ... اي كاش...
مامانجون... زرنگ بود و پاكيزه از هماني كه ميگويند نيمي از ايمان است. تميز... لباسهايش... كمدش... اتاقش... آآآخ! آآآخ! آن اتاق، بدون تو درد دارد. آن حياطِ آب و جارو كشيده با گلهاي شمعداني و ناز، آن حوض آبيِ بيماهي.
رستاي من در اين روزگارِ مادرهاي بزككرده و بيعار، مامانجون جواهري بود از نجابت. حالا كه حتي مانتوها آستينكوتاه شدهاند من نديدم پيراهن آستينكوتاه بپوشد و روسرياش كه جزيي از آن چهره خندان است.
... روسريات را به من بده آنجا خدا موهايت را نوازش ميكند. حالا كه جيبهايت پر از شكلات نيست، خدا جيبهايت را با نور پر خواهد كرد (انشالله).
رستا جان، تو به دنيايي آمدي كه بعضا از شش جهت با ناسزا و بيادبيها محصور ميشوي! نقل و نبات... اما مامانجون گلي بود كه حتي وقتي پوشكت را خراب ميكردي ميگفت: «بدحرفه! بدحرفه! خريت ميكنم ننه، فكر كنم رستا بيرون رفته!»
نه مامانجون خريت نكردي، خانومي كردي، همه عمر... و حالا رفتهاي در اوج همانطور كه هميشه ميخواستي.
يك قطره از درياي عشق و محبت و بخشندگي و ادب و پاكيزگي و نجابتت را داشته باشيم برايمان بس است.
خدايا به دلِ رحم و نازك مامانجونمان رحم كن كه «ارحم الراحمين»ي...
دلت را نتوانستيم آنطور كه شايسته بود در اين دنيا شاد كنيم. براي شادي روحت در آن دنيا دعا ميكنيم.
تو هم برايمان دعا كن، مثل هميشه. حلالمان كن. حلال.
پانوشت: * «قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال» (سهراب سپهري)
پ.ن:
1. براي شادي روحش فاتحه بخونيد.
2. مامانجون يك دفعه، به ناگهان در هفتادودو سالگي از پيشمان رفت.
3. اگر رستا نبود از غم اين مصيبت دغ كرده بوديم. به دنيا آمدن رستا... اصفهان آمدنمان... خدايا حكمتت را...
4. قدر «مامانجون»هاتون رو داشته باشيد، قبل از اينكه دير بشه.
۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)